سجاد رضاخانی

ساخت وبلاگ

سجاد رضاخانی

سجاد رضاخانی...
ما را در سایت سجاد رضاخانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سجادرضاخانی rafsanjan بازدید : 359 تاريخ : سه شنبه 13 آبان 1393 ساعت: 8:33


سلام دوستان عزیزم ضمن عرض خیر مقدم به علاقه مندان داستان نویسی امیدوارم مطالبم مورد توجه شما عزیزان قرار بگیره نکته:فقط داستانهایی که زیر متن 2بار نوشته شده (نویسنده سجاد رضاخانی)خودم نوشتم.بقیه برای شما نمونه هستند مثل:داستان ایزد بانوی اب های اسمانی وپایان غم شروع ابهام.سپاس

 

سجاد رضاخانی...
ما را در سایت سجاد رضاخانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سجادرضاخانی rafsanjan بازدید : 398 تاريخ : پنجشنبه 8 آبان 1393 ساعت: 18:11


دختر تنها ! از تنهایی خسته شده بود از طرفی دوست داشت هر چه زودتر ازدوج کنه برای همین از دوستش خواست راهنمایی اش کنه
دوستش میگه : من هم تنهام ، بیا با هم بریم کوه ، چون شنیدم خیلی از مردهای آماده ازدواج و تنها برای پیدا کردن زن میرن کوه ...
اون دو تا میرن کوه
در بالای یه صخره کوه
جایی که اون دو تا هیچ کسی رو نمی بینن
تصمیم می گیرن داد بزنن
و حرف دلشون رو به کوه بگن :
- با من ازدواج می کنی ؟
.
.
.
.
و بعدش شنیدن

…… ﺑـــــــــــــــــــﺎ ﻣـــــــــــــــــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــــﯿﮑﻨـــــــــــــﯽ؟
.
ﺑــــــﺎ ﻣــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــﯿﮑﻨـــــــــــﯽ؟
.
ﺑـــﺎ ﻣــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣــــﯿﮑﻨـــــــﯼ؟
.
ﺑـﺎ ﻣــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــﯿﮑﻨــﯽ؟
.
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟


یه نگاهی به هم انداختند
لپ هاشون گل انداخته بود چون ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ پذیرفتن ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ
در حالی که از صخره پایین می اومدن گفتند نه ما می خواهیم درس بخونیم ....

سجاد رضاخانی...
ما را در سایت سجاد رضاخانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سجادرضاخانی rafsanjan بازدید : 444 تاريخ : پنجشنبه 8 آبان 1393 ساعت: 17:43

یه روز سرد زمستونی بود من مثل همیشه ازمیون مراطع وجنگلهابه دنبال هیزم برای بخاری هیزمیمان میگشتم که ناگهان چشمم به یه کلبی قدیمی خورد که تابه حال اونجا ندیده بودمش باخودم گفتم این کلبه که تا دیروز اینجا نبود مگه میشه یک روزه این کلبه روساخت کنجکاوشدم و رفتم نزدیک اون کلبه از پشت پنجره داخل اون کلبه رونگاه کردم اونجا پر از نقشه های عجیب و غریب نظامی روی برگه های کاهی بودوهیچکس داخل اون نبود یه کلاه جنگی وچند تا کنسرو و مقداری پوکه فشنگ بود.  همین طور که مات و مبهوت اون فضا شده بودم ناگهان یه چیزی رو روی سرم احساس کرم اروم سرم رو برگردوندم و دیدم یه مرد بالباسهای نظامی پشت سرم ایستاده و اصلحه اش رو روی سرم گرفته و با خشونت میگفت کی هستی ،جاسوسی،دستاتو بیار بالا من که ترسیده بودم و صدام میلرزید گفتم:نه خونمون همینجاست اینجا هیزم جم میکردم که کلبه شما رو دیدم مرد گفت:چرا دروغ میگی دورتادور اینجا محاصره هست همه ی بومی ها مهاجرت کردن منگفتم از چی صحبت میکنی متوجه نمیشم اون که دید فارسی صحبت میکنم به من اعتماد کرد وهر جور بود متقاعدش کردم که من دشمن اون نیستم وایرانی هستم.مرد در کلبه رو باز کرد و اینبار با لحنی دیگه من رو به خوردن دو فنجان چای دعوت کرد من که خیلی سردم شده بود چاره جز قبول پیشنهاد اون نداشتم خلاصه قبول کردم وداخل اون کلبه رفتم اون مرد من رو راهنمایی کرد کنار شومینه ای که داشت وخودش هم دوفنجان چای ریخت و روبه روی من نشست بعد از حدود پنج دقیقه سکوت اون مرد پرسید اسمت چیه گفتم مهرانگیزپرسد اینجا چیکار میکنی اینجا محاصره شوروی هاست چطوری جرعت کردی بیای اینجا،من فکر کردم اون مرد یا داره شوخی میکنه یا دیوونه هست گفتم من هرروز میام اینجا هیزم جم میکنم ولی کلبه شما رو ندیده بودم،مرد عصبانی شد و دست منو محکم گرفت برد پشت یه خاک ریز،دوربین شکاری که به گردنش بودبه من داد وگفت اونجا رو نگاه کن من نگاه کردم واصلا باورم نمیشد اونجا پرازنظامی های شوروی شده بود اخه من ازهمون مسیر اومده بودم و هیچکس رو ندیده بودم،درحالی که ذهنم پر از علامت سوال شده بود وفکرمیکردم دارم خواب میبینم به اون مرد گفتم من الان از همین مسیر اومدم اونا یه مرطبه از کجا پیداشون شد اون گفت اونا الان یک ماهه که این منطقه رو محاصره کردن همین طور داشت صحبت میکرد که یه گلوله به درخت کنار من خورد مرد دست منو گرفت و گفت بدو دوان دوان دوباره به همون کلبه رسیدیم وداخل کلبه رفتیم.انگار باورم شده بود که واقعا توی جنگم به مرد گفتم مگه شوروی ها سال 1182به ایران حمله نکرند اونا دوباره اینجا چیکار میکنن مرد گفت الان سال1190هست وهنوز اونا دارن با ما می جنگند من گفتم چی میگه الان سال1215هست این جنگ 24سال پیش تموم شده مرد که به هوشیاری من شک کرده بود گفت میشه بگی چی خوردی؟اون فکر میکرد که من ماده روان گردانی مصرف کردم و حالم دست خودم نیست،من گفتم چی میگی پدر من 25سال پیش توی همین جنگ شهید شده اون مرد خندید ومن سکوت کردم. نه راه پیش داشتم نه راه پس،همین جور که نشسته بودم روی میزچند تا کنسرو بوداونها رو برداشتم عجیب بود تاریخ تولید اونها مربوط به 25 سال پیش بود دیگه داشت کم کم باورم میشد که سال 1290هست انگار خواب بودم دستامو تو جیب پالتوم کردم چند تا اسکناس بود تاریخ  اون اسکناسها رونشون اون مرد دادم گفت قلابی هستند گفتم نه گفت مگه میشه خزانه پول اینده رو چاپ کنه،چقدر شکل این اسکناس ها عوض شده تا حالا ازاین پول ها ندیده بودم ، اون که هم به لباسها و هم به تاریخ پولهای من شک کرده بود حرفها و حرکات من براش غیر عادی بود.اسم اون روازروی لباس نظامیش خوندم نوشته بود خسرو،بعد از چند دقیقه سکوت این بار خسرو ازمن پرسیدکدام منطقه زندگی میکنی کفتم کنار رودخونه یه مکثی کردو گفت با کی زندگی میکنی گفتم مادرم و عکسی که از مادرم توی گردنبند طلام داشتم بیرون اوردم ونشون اون دادم خسرو نگاهی به اون عکس کردوگفت اسم این زن چیه گفتم چطور گفت همین جوری گفتم فرشته هیچی نگفت و بلند شد اصلحش رو برداشت وگفت الان برمیگردم رفت بیرون یه مرطبه صدای قفل کردن در رو شنیدم،اومدم کنار در دیدم اون در رو قفل کرده و رفته،دوباره ترسیده بودم هرکاری کردم در رو باز کنم نتونستم وناامید نشستم پس از مدتی خسرو با یه مرد دیگه اومد اونا باخشونت وارد شدن مرد همراه خسرو اصلحش رو طرف من گرفت وگفت کی هستی،ازکجا اومدی،عکس همسر من دست تو چیکار میکنه من با صدای لرزان گفتم مادرم هست مرد گفت دروغ میگی اینقدر میمونی تا راستش روبگی،من رو با طناب محکم به اون صندلی چوبی بستندوخودشون کنار بخاری نشستند و پچ پچ میکردند.دیگه شب شده بود این بار نوبت خسرو رسیده بود که پست بده اون رفت وماتوی کلبه موندیم.روی صندلی چوبی بدنم خشک شده بود وخوابم نمیبرد داشتم توی ذهنم اون روز رو مرور میکردم وزیرلب میگفتم{جنگ ایران شوروی،تاریخ روی قوطی های کنسرو،تاریخ اسکناس ها،لباس های نظامی اونا،سن خودم}دیگه باورم شده بود به گذشته برگشتم همین طور که فهمیده بودم الان کجا قرار دارم نگاهم به ماه گرفتگی روی دست اون مرد افتاد دوباره به فکر فرو رفتم اون موقع بود که فهمیده بودم کنار پدرم نشستم،اون رو صدا زدم و ماه گرفتگی روی دستمو به اون نشون دادم همه چیز رو برای اون توضیح دادم اما باور نکرد،به اون گفتم میخوای اسم خودت وپدرت رو بگم هیچی نگفت گفتم اسم خودت داریوش هست واسم پدرت اراد هست حالا باورت شد من دخترت هستم اون گفت تودیوونه ای بچه من هنوز دوماه دیگه به دنیا میاد گفتم میخوای همین الان ببرمت پیش مادرم تا باورکنی مثل اینکه اون هم مهر پدری به دلش افتاده بود با کمی تردید قبول کردو گفت وای به حالت اگه کلکی توکار باشه از کلبه اومدیم بیرون به سمت یه راه مخفی که اون بلد بود رفتیم به یه تونل رسیدیم اون گفت اول تو برو داخل من وارد تونل شدم اون هم داشت می اومد که یه گلوله به کمرش خورد انگار کسی تعقیبمون میکرد من کنار اون نشستم اون گفت تو برو من راضی نمیشدم بیام اون داد زد وگفت تو برو کمک بیار من هم رفتم وبه مادرم وچند تا از اهالی روستا گفتم یه نفر تیر خورده با خودم اوردمشون ولی وقتی برگشتم نه خبری از کلبه بود ونه نظامی های شوروی ونه پدرم وهم رزمش همه چیز به حالت قبل برگشته بود،حالا من بودم و یه راه مخفی ویه دنیا سوال بی جواب.

   من هنوز به دنیا نیومده بودم که پدرم توی جنگ ایران وشوروی شهید شده بود حالا پدرم رو دیدم وارزوم براورده شده بود اخه تمام عکسهایی که مادرم از پدرم داشت تو یه اتش سوزی سوخته بود ومن پدرم رو ندیده بودم .بعد از اون برای جمع اوری هیزم از همون تونل به منبع هیزم های خشک میرفتم ،راه من خیلی کوتاه شده بود انگار پدرم میخواست در نبودش زحمت کمتری بکشم.                                                                   نویسنده:سجادرضاخانی

سجاد رضاخانی...
ما را در سایت سجاد رضاخانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سجادرضاخانی rafsanjan بازدید : 280 تاريخ : پنجشنبه 8 آبان 1393 ساعت: 18:16